نا معلوم

ساخت وبلاگ
چند روزه میخوام هی بیام بنویسم، وقت نمیشه. روزگار غریبیست... - مگه میشه محرم بیاد و بره، آدم متوجه نشه؟ یجور جاذبه‌ای داره... میکشه خلاصه. یه تکونی میده لااقل... امسال غیرمحرمی‌ترین سالی بود که این چند سال گذشته داشتم. از کسی که یه روزایی از چند روز قبل محرم دنبال تدارکات پشت کار بود و هر شب قبل نماز میرفت و بعد از نیمه شب میومد خونه و تو هیئت همیشه یه کاری تو دستش داشت، رسیدم به کسی که میرسیدم خونه، از فرط خستگی یه چیزکی میخوردم و زودتر میخوابیدم. معمولا بقیه از بیرون میومدن که بیدار میشدم. اصلا این داستان هیئتی بودن من یجورایی جالبه. من خب کلا بی‌سر و صدام. اشکم دم مشکمه‌ها، ولی نه لزوما محرم. اشکم کمه. دو تا قطره گریه میکنم دیگه تموم میشه. تازه الان که کلا فیزیکم اینجوری شده که دستمو میذارم رو پیشونیم، بیشتر از اونی که اشک بریزم، عرق میکنم. خیس عرق میشم قشنگ! حالا کار نداریم... میخواستم بگم کلا از اون هیئتیایی که میدون دارن، یا از اونا که تو روضه صف اول میشینن نبوده و نیستم. اگه یه درصد روزیم باشه و بتونم اشکی بریزم، آروم و بی‌سر و صدام. اونایی که میرن صف اول میشینن، داد میزنن، خودشونو میزنن... اینا رو متظاهر میدونم. و خب البته اصلا این دم و دستگاه به همه مدلش نیاز داره، بایدم باشن اینا. خیلی هم خوبه که هستن. ولی خب من اونطوری اصلا نمیتونم دیگه! یه ایرادی هم که دارم همون بحث شعر و وزن و ایناست، همش درگیر اینم که عه، اینجاش اشتباه بود که. عه اگه اینو بجای اون مینوشت درست میشد. عه، دیوانه رو ببینا، شعر به این قشنگی رو اشتباه خوند... از این داستانا! اینام هستن... اینا باعث حواس پرتیمن... و خب میگم دیگه، در کل هم خیلی گریه نمیتونم بکنم. به محبتم شک دارم... نمیدونم... امسال در نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 13:14

امروز میخوام درس بدم! عیب که نداره... دیشب رفتم کلاس کمانچه. درسم رسیده به کجا؟ خب همین دیگه، همین شد که گفتم میخوام درس بدم:) اصولا اینجوریه که احساس نیاز آدمو وادار میکنه به ابتکار، به انجام کار جدید و به پیشرفت. درباره برنامه ریزی نظرم دقیقا همینه. اغلب اونایی که مینالن از خودشون که ای بابا من اصلا برنامه ریزی ندارم یا اصلا نمیتونم یه برنامه رو اجرا کنم و پایبند باشم، مشکلشون دقیقا همینجاست. احساس نیاز داشتن. من هیچ موقع از زندگیم اینجوری پاینبد به چیزی نبودم و ادامه دار نبوده برام و توش منظم نبود. چیو میگم؟ هم درس، هم ساز. علاقه و نیاز... ولش کن، حرفم الان چیز دیگه بود. حالا بعدا میام میگم! ولی بنظرم احساس نیاز و علاقه هر دو همدیگه رو ایجاد میکنن. از علاقه به سمت ایجاد احساس نیاز، کشف جدیدی نیست، ولی از اون طرفش هم من بهش قائلم. حالا میگفتم... تا اینجایی که من فهمیدم میشه سواد کلاس اول موسیقی رو اینجوری توضیح داد: که موسیقی عبارتست از اینکه چه مدت زمانی چه صدایی تولید و پخش بشه. و اگه سکوت ساز رو هم نوعی صدا فرض کنیم، این تعریف کامل و جامع میشه.  همه‌، نت ها رو دیدیم تقریباً! اون خط‌هایی که یه ورش کله‌ی گردی داره یا همون خطایی که یه ورش گرده و یه ورش بال داره و اینا... اونا همه نشان دهنده زمانه. اگه پایه زمان رو مثلا فرض کنیم که یک ثانیه است، این رو اسمش رو میذاریم سیاه. همون خطه که یه کله گرد داره. خالا خطه میتونه به سمت پایین باشه یا بالا، فرقی نداره. پس پایه شد اون سیاهه. حالا هم این میتونه دوبرابر بشه، هم میتونه نصف بشه. دو برابر میشه سفید که شکلش همونه، ولی کله‌ش تو خالیه که فرضا میشه دو ثانیه. باز سفید دوبرابر میشه، میشه گرد. کلا یه دایره اس نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 0:41

اونور یعنی کارگاه اونور. دیروز و امروز محمد مرخصی بود و معین در ادامه کرم ریختن‌ها و اذیت کردناش، گفته باید بیام جاش که اگه کاری پیش اومد باشه یکی. خب البته یسری کارای جزیی هم بود و اینکه من اینجا باشم از جهاتی برام خوبم بود. در کل اینطوری‌ام که سعی میکنم اگه نمیتونم شرایط رو تغییر بدم، خودم و مسیرم رو با شرایط وفق بدم. اینجوری هیچ وقت شرایط آدم، بدتر از قبل نمیشه. مثلا من میخواستم اونجا درس بخونم و یه معاشرت جزیی داشته باشم با فرهاد اینا و یسری کارای مربوط به لایه‌های خاکریز و اینا رو انجام بدم، گفتن دو روز برو اونور، خب از یسریاش میوفتادم دیگه. اومدم اینجا درسمو خوندم، بجاش از تنهایی لذت بردم. کلی کارای شخصیمو پیش بردم. یسری چیزای جدید از کارای این سمت دیدم و یاد گرفتم. سر کار آموزشای کمانچه رو دیدم و هی مشتاق‌تر شدم. تازه چون اینجا آنتن همراه اول خوبه، کلی از اون نت نامحدوده استفاده کردم تا امشب آخر شب که نته تموم میشه لااقل دلم نسوزه! نهایتا همه اینا خب، انگار اصلا بهترم شد که اومدم! درصورتی که فرهاد فکر میکرد من الان مثلاً ناراضیم که اینورم و رفت با معین صحبت کرد که بذا باشه و اینا. بابا خیلی خوبه... حالا البته این رویکرد آدم رو یه مقدار زیادی ظلم‌پذیر میکنه بصورت کلی، ولی خب... اونو باز باید یه فکر دیگه‌ای به حالش کرد. حس رهایی هم داره. خیلی وقته یجوریم که انگار کسی دستش بهم نمیرسه. کسی نمیتونه اذیتی بکنه و آزاری برسونه. من کار خودمو هر جایی که باشم و تو هر شرایطی که باشم، پیش میبرم. این حسیه که فعلا این شرایط داره، حالا از بیرون مهم نیست چی بنظر میرسه.  - این الان اولین پستیه که دارم تو ورد مینویسم که هر وقت تموم شد، کپی کنم تو بیان. چون اینجا باید اینترنت گوشی رو نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 0:41

این پست رو یکی دو روز بعد پست میکنم، و البته به تاریخ همون رو هم خواهد بود. ولی شما بدانید و آگاه باشید که این پست شب چهارشنبه، بیست و هشتم نوشته شده. - امروز صبح ساعت ده صبح جواب آزمونا اومد بالاخره. لحظات پر استرسی شده بود... میدونستیم جوابا قراره بیاد، ولی خب چون خودشون رسمی اعلام نکرده بودنف مطمئن نبودیم قاعدتا. من اسپات پلیر رو باز کردم و شروع کردم به درس خوندن. گفتم درسم تموم شد، میرم سایتو چک میکنم. وسطای درس خوندنم بود که یهو فرهاد گفت اومد، جوابا اومد. بدو...خودش از اونور شروع کرد به پیدا کردن صفحه و آدرس و اینا. تا من رفتم نت رو وصل کنم و برم ببینم چه خبره، فرهاد فک کرد فقط اطلاعیه‌ش بوده، ولی خب اومده بود. رفتیم اطلاعاتو وارد کردیم. یهو اومد نظر سنجی! خب برادر من... نظر سنجیو میذارن اینجا؟ شما اگه براتون مهمه که نظر سنجی درست انجام بشه باید بذارینش بعد از نمایش کارنامه، حالا با یه سازوکاری... نه قبلش که!من داشتم میخوندم و جواب میدادم، در حالی که استرس شدید داشتم. مث وقتایی که چند ساعت با خستگی سر پا بودی و حالا میخوای بشینی، ولی میگی یخورده دیگه واسیتم وقتی میشینم بیشتر حال بده! حالا یه همچین چیزایی... (یه مثال دقیق‌تر مردونه داره که خب زشته...) داشتم سوالا رو میخوندم و از این استرسی که دارم میکشم هم لذت میبردم انگار! یهو فرهاد گفت اولی 50، دومی پنجاه و هفت، ایول. تا رفتم برگردم سمتش، زن و شوهری زدن قد هم :) آرومتر شدم. ولی وقت نکردم به این فکر کنم که حالا من چی پس... از این داستانا... برگشتم سوال بعدی نظر سنجیو بخونم... یهو گفتن بدو دیگه، ولش کن، یه چیزی بزن بره. زود باش. مردیم از استرس بابا...که دیگه اینجا گول خوردم و همه رو زدم همون گزینه اولیه و رد شدم! فقط اون نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 0:41