چند روزه میخوام هی بیام بنویسم، وقت نمیشه. روزگار غریبیست...
-
مگه میشه محرم بیاد و بره، آدم متوجه نشه؟ یجور جاذبهای داره... میکشه خلاصه. یه تکونی میده لااقل...
امسال غیرمحرمیترین سالی بود که این چند سال گذشته داشتم. از کسی که یه روزایی از چند روز قبل محرم دنبال تدارکات پشت کار بود و هر شب قبل نماز میرفت و بعد از نیمه شب میومد خونه و تو هیئت همیشه یه کاری تو دستش داشت، رسیدم به کسی که میرسیدم
خونه، از فرط خستگی یه چیزکی میخوردم و زودتر میخوابیدم. معمولا بقیه از بیرون میومدن که بیدار میشدم.
اصلا این داستان هیئتی بودن من یجورایی جالبه. من خب کلا بیسر و صدام. اشکم دم مشکمهها، ولی نه لزوما محرم. اشکم کمه. دو تا قطره گریه میکنم دیگه تموم میشه. تازه الان که کلا فیزیکم اینجوری شده که دستمو میذارم رو پیشونیم، بیشتر از اونی که اشک بریزم، عرق میکنم. خیس عرق میشم قشنگ! حالا کار نداریم... میخواستم بگم کلا از اون هیئتیایی که میدون دارن، یا از اونا که تو روضه صف اول میشینن نبوده و نیستم. اگه یه درصد روزیم باشه و بتونم اشکی بریزم، آروم و بیسر و صدام. اونایی که میرن صف اول میشینن، داد میزنن، خودشونو میزنن... اینا رو متظاهر میدونم. و خب البته اصلا این دم و دستگاه به همه مدلش نیاز داره، بایدم باشن اینا. خیلی هم خوبه که هستن. ولی خب من اونطوری اصلا نمیتونم دیگه! یه ایرادی هم که دارم همون بحث شعر و وزن و ایناست، همش درگیر اینم که عه، اینجاش اشتباه بود که. عه اگه اینو بجای اون مینوشت درست میشد. عه، دیوانه رو ببینا، شعر به این قشنگی رو اشتباه خوند... از این داستانا! اینام هستن... اینا باعث حواس پرتیمن... و خب میگم دیگه، در کل هم خیلی گریه نمیتونم بکنم. به محبتم شک دارم... نمیدونم...
امسال در نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 13:14